مهمان دل

Saturday, February 25, 2006

قصه ناتمام تو...

عزیزک
آمدنت رحمت بود و رفتنت حکمت.حکمت خدا همیشه شیرین نیست.من مانده ام و رنج و عذابی توصیف نشدنی.
به خدا سپردمت فرشته ناتمام من...

... at 10:07 PM

Wednesday, February 22, 2006

هفته دوازدهم

کوچولو هفته دوازدهم رو شروع کردیم.هر شب خوابتو می بینم و هر شب هم توی خواب دارم بهت شیر می دم.دیشب هم حسابی مکونیوم دفع کرده بودی که مث قیر بهت چسبیده بود و تمیز نمی شد.عکس جنینهای یازده هفته ای رو توی کتابها نگاه می کنم.هنوز به ده سانت نرسیدی.گاهی فکر می کنم دچار توهم شده ام و هیچ خبری از یه بچه دیگه نیست.شاید وقتی تکون بخوری واقعا باورت کنم.هنوز برای اینکه تکون هاتو احساس کنم خیلی زوده گرچه تکونهای نسترن رو در هفته پانزدهم احساس کردم و الان هم گاهی چیزی رو احساس می کنم اما مطمئن نیستم خودت باشی.به طرز عجیبی بدنم رو حس می کنم.تمام تغییراتی که توی رحمم اتفاق می افته رو احساس می کنم.وقتی روی پهلو می غلتم شناور شدنت رو به سمت پهلوم حس می کنم.احتمالا این هم توهمه اما در هر حال خیلی لذت بخشه.
تصمیم گرفته ام دیگه اخبار رو پی گیری نکنم و تحلیلهای خبری رو توی اینترنت نخونم.هر اتفاقی که قرارباشه می افته و نگرانی و دلواپسی نسیه من بیهوده است.تصمیم گرفته ام غیر از زمان حال به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم.فکر اینکه خونه رو باید برای تو امن کنم و شکستنی ها و افتادنی ها رو چکار کنم و فکر اینکه الان که هنوز به دنیا نیومده ای تو کار خودم مونده ام و بعد از اومدنت چی به سر خونه زندگی و کارهای عقب مونده و نسترن و بابا میاد ذهنم رو خیلی درگیر کرده بود اما تصمیم گرفتم فکر اونها رو بذارم برای موقع خودشون.از الان که کاری نمی تونم بکنم.فقط باید تمهیداتی برای ساده تر شدن کارها بکار ببرم و نسترن و بابا رو متقاعد کنم کمتر به خونه گند بزنن.
کاش بتونی توانایی لذت بردن رو از من به ارث ببری.شاید زندگی توی جامعه ای که ثبات مناسبی نداره باعث شده که بتونم از هر لحظه لذت ببرم و جنبه های مثبتشو ببینم.من از غلت زدن توی رختخواب با یه لباس خواب لیز آنچنان غرق لذت می شم که انگار دنیا رو تسخیر کرده ام.از پیاده راه رفتن تو هوای مطبوع اسفند اونقدر لذت می برم که انگار دارم پرواز می کنم.کوچولو لحظه ها رو با شادی طی کردن از مهمترین نعمتهای زندگیه.رضایت از اونچه که داریم و حسرت نداشته ها رو نخوردن مهمه.متاسفانه نسترن این رضایت رو نداره.اصولا از اولش از همه چیز ناراضی بود.هیچ چیز براش لذت و شادی کامل رو ایجاد نمی کنه و برای اینکه بتونه لذت ببره باید خیلی روش کار کنم.کاش تو راضی و شاد باشی.
راستی ناخن شست پام توی گوشت فرو رفته و چرک کرده و شب تا صبح تا مغز استخونم سوخته و دو بار توی آب گرم گذاشتم که نرم بشه و انگولکش کردم و چرکشو خارج کردم و الان عین یه توپ داغ قرمز داره می تپه اما من از اینکه می تونم به این دلیل استراحت کنم و پای اینترنت بشینم هم لذت می برم!

... at 12:58 AM

Monday, February 06, 2006

اولین دیدار

کوچولو دیدمت!
دیروز روی مانیتور سونوگرافی دیدمت.چقدر فسقلی هستی! هنوز حتی 4 سانت هم نشده ای.قلبت ضربان خوشگلی داشت.اولین نوار قلبت رو هم گرفتیم.هم چیز خوب و قشنگ و طبیعیه جز اینکه یه عفونتی توی بدن من وجود داره که نمی دونیم مال کجاست.دکتر پیشنهاد کشت ادرار داده.ازش پرسیدم فرضا اگه عفونت ثابت بشه که من نمی تونم آنتی بیوتیک بخورم اما دکتر گفت اگه عفونت داشته باشی و آنتی بیوتیک نخوری وارد خونت می شه و خطرش برای بچه بیشتره.خلاصه که هنوز واسه داشتن یه خیال راحت کار داریم.
خیال راحت؟ با این اوضاع سیاسی اجتماعی این روزهامون توقع خیال راحت داشتن زیادیه.کوچولو الان پرونده هسته ای مون رفته شورای امنیت و ما در آستانه تحریمیم و تحریم یعنی اینکه بابا باید بره سماق بمکه.شبها تو خواب می بینم که تاسیسات هسته ای مون مورد حمله قرار گرفته و من همین جور دارم کنسرو و برنج و حبوبات توی انبار می چپونم.از جنگ می ترسم.از تحریم می ترسم.از جیره بندی می ترسم.از نا امنی بیشتر از این می ترسم.از بیکاری و بی پولی می ترسم.از توی صف وایستادن واسه یه تیکه گوشت یخی گندیده می ترسم.از اینکه شیر و پوشک و دارو پیدا نشه می ترسم.از زلزله می ترسم.از آلودگی هوا می ترسم...گاهی وقتا از دنیایی که دارم بهت هدیه می کنم شرم می کنم.دوست داشتم همه خوشی ها و امکانات دنیا رو به پای تو و نسترن می ریختم.شرمنده ام مادر...

... at 6:11 AM

Saturday, February 04, 2006

ابتدای هفته دهم

مامانی حالم خوش نیست.دلم دائم آشوب می شه.یا حالت تهوع دارم یا بشدت معده ام می سوزه و یا اضطراب دارم.تخت خواب حالت مغناطیسی عجیبی پیدا کرده و من ساعتهای خودم رو در اون می گذرونم.علاوه بر خواب راحت شب دو ساعت صبح و دو ساعت بعد از ظهر می خوابم.کلی کار عقب مانده جلوی چشمم تل انبار شده و من حس حرکت دادن به خودم رو از دست داده ام.
فکر می کنم تو حالت خوب باشه.فردا قرار ملاقات داریم.صبح اول وقت برای سونوگرافی خواهم رفت.اولین باره.عصر هم به دکترم سری می زنم تا نتیجه سونو و آزمایشاتمو بهش بدم و اون هم طبق معمول یک کم غر بزنه که کمتر بخورم و بعد هم برام مولتی ویتامین و آهن و اسید فولیک و از این چیزا تجویز کنه.این روزها سرگیجه دارم .
بطور غیر ارادی دائم دستم روی جاییه که تو الان هستی.حتی توی مهمونی ها هم بدون اینکه متوجه بشم دستم رو روی تو می گذارم.با هم عالمی داریم.بودن با تو هیجان عجیبی دارد.احساس اینکه یک زندگی در درون من جوانه می زند...

... at 12:11 AM