مهمان دل

Saturday, February 04, 2006

ابتدای هفته دهم

مامانی حالم خوش نیست.دلم دائم آشوب می شه.یا حالت تهوع دارم یا بشدت معده ام می سوزه و یا اضطراب دارم.تخت خواب حالت مغناطیسی عجیبی پیدا کرده و من ساعتهای خودم رو در اون می گذرونم.علاوه بر خواب راحت شب دو ساعت صبح و دو ساعت بعد از ظهر می خوابم.کلی کار عقب مانده جلوی چشمم تل انبار شده و من حس حرکت دادن به خودم رو از دست داده ام.
فکر می کنم تو حالت خوب باشه.فردا قرار ملاقات داریم.صبح اول وقت برای سونوگرافی خواهم رفت.اولین باره.عصر هم به دکترم سری می زنم تا نتیجه سونو و آزمایشاتمو بهش بدم و اون هم طبق معمول یک کم غر بزنه که کمتر بخورم و بعد هم برام مولتی ویتامین و آهن و اسید فولیک و از این چیزا تجویز کنه.این روزها سرگیجه دارم .
بطور غیر ارادی دائم دستم روی جاییه که تو الان هستی.حتی توی مهمونی ها هم بدون اینکه متوجه بشم دستم رو روی تو می گذارم.با هم عالمی داریم.بودن با تو هیجان عجیبی دارد.احساس اینکه یک زندگی در درون من جوانه می زند...

... at 12:11 AM